اقراء

یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد. ما هم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء.
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می کرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون.
نشریه قافله نور، صفحه:14، تاریخ:7/1388

ما را در تلگرام  دنبال کنید.

از کجا معلوم

یکی از بچه های جانباز، یک دست از کتف نداشت. به سختی می شد باور کنی که احساس نقص و کاستی و مشکل می کند. به اندازه ی همه ی آن هایی که چهارستون بدنشان سالم بود، می دوید و کار می کرد. امکان نداشت بگذارد که کسی مراعاتش را بکند. بچه ها هم که این قدر او را سرحال می دیدند، به شوخی می گفتند: «الآن تو این جایی، دستت را ببین کجا حیوانات دارند می خورند، و دعایت می کنند، می گویند چه ماهیچه هایی، چه مچی، به به» و او هم که در جواب درنمی ماند، می گفت: «از کجا معلوم؟» شاید الآن گردن حوری ها در بهشت باشد، خدا را چه دیدی؟
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:

ما را در تلگرام  دنبال کنید.

از خط برایت می آورم

برای این که مجروحان دردشان را از یاد ببرند و جراحت یا نقص عضوشان زیاد نمود نداشته باشد، هنگامی که در رفت و آمد و کار و استراحت مشکلی پیدا می کردند، مناسب حال هر کدام کلمه ای شنیده می شد: برادر سرت درد می کند؟ «غصه نخور می روم خط یک، سر نو برایت می آورم»، پایت مجروح شده؟ «بکن بینداز دور، برو از خط یک پای قشنگ بردار.» دستت قطع شده؟ «عیبی نداره، رفتیم عملیات بعدی یک دست قوی و سالم می آوریم.» همه ی این ها کنایه از این بود که در معرکه ی جنگ اعضا قطع شده فراوان است.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:172

ما را در تلگرام  دنبال کنید.

 

آی کامک! پفک

دشمن عقبه ی جبهه ی مهران را زده بود، سینه کش ارتفاعات را بمباران کرده بود، از هر طرف صدای آه و ناله ی بچه ها به گوش می رسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمی دانستند به حرف چه کسی گوش کنند و سراغ کدام یکی بروند، چون همه ظاهراً یک وضعیت داشتند. تا معاینه نمی شدند و از نزدیک به سراغشان نمی رفتی، نمی توانستی یک نفر را بر دیگری ترجیح بدهی.
در همین زمان، بالای سر یکی از بچه های گردان رفتیم، که وقتی سالم بود، امان همه را بریده بود. محل زخم و جراحتش را باندپیچی کردم، دیدم واقعاً دارد گریه می کند. گفتم: تو که طوریت نشده، بی خودی داد و فریاد راه انداخته بودی که چی؟ با همان حال و وضعی که داشت، گفت: من هم چیزی نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم که سر کوچه ی محل خوراکی می فروختم. برای همین داشتم می گفتم: «آ...ی! کامک، پفک که شما آمدید». خندیدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نیستی.»
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:143