یکی از بچه های جانباز، یک دست از کتف نداشت. به سختی می شد باور کنی که احساس نقص و کاستی و مشکل می کند. به اندازه ی همه ی آن هایی که چهارستون بدنشان سالم بود، می دوید و کار می کرد. امکان نداشت بگذارد که کسی مراعاتش را بکند. بچه ها هم که این قدر او را سرحال می دیدند، به شوخی می گفتند: «الآن تو این جایی، دستت را ببین کجا حیوانات دارند می خورند، و دعایت می کنند، می گویند چه ماهیچه هایی، چه مچی، به به» و او هم که در جواب درنمی ماند، می گفت: «از کجا معلوم؟» شاید الآن گردن حوری ها در بهشت باشد، خدا را چه دیدی؟
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:

ما را در تلگرام  دنبال کنید.