دشمن عقبه ی جبهه ی مهران را زده بود، سینه کش ارتفاعات را بمباران کرده بود، از هر طرف صدای آه و ناله ی بچه ها به گوش می رسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمی دانستند به حرف چه کسی گوش کنند و سراغ کدام یکی بروند، چون همه ظاهراً یک وضعیت داشتند. تا معاینه نمی شدند و از نزدیک به سراغشان نمی رفتی، نمی توانستی یک نفر را بر دیگری ترجیح بدهی.
در همین زمان، بالای سر یکی از بچه های گردان رفتیم، که وقتی سالم بود، امان همه را بریده بود. محل زخم و جراحتش را باندپیچی کردم، دیدم واقعاً دارد گریه می کند. گفتم: تو که طوریت نشده، بی خودی داد و فریاد راه انداخته بودی که چی؟ با همان حال و وضعی که داشت، گفت: من هم چیزی نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم که سر کوچه ی محل خوراکی می فروختم. برای همین داشتم می گفتم: «آ...ی! کامک، پفک که شما آمدید». خندیدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نیستی.»
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:143